از تب شدیدی که هیچ مرهمی هم بر آن کارساز نیست بدجور در سوز و گدازم...
خداکناد این سوختن ها فایده داشته باشد و سیمرغی از درونم جان بگیرد.
می خواهم دست درازی کنم
یک دست به دستانت
و یک دست به آسمان
تا من و تو و خدا، یکی شویم
زیر بارانی که از هفت آسمان می چکد
و کنار آتش حسادتی که از هزاران چشمِ چتر به دست می تراود
نَمِ نَمِ نَم
گرمناک
ورق هایم را به سرعت ورق می زنم.........
تک دلم نیست که نیست......
فکر کنم آخرین باری که داشت بُر می زد آن را از میان سینه ام بیرون کشید.....
یا شاید هم در هنگام پخش کردن, خودم آن را بخشیدم.....
آنقدر دستش پر بود که نیازی به رو کردنش نداشت.....
او شریک من بود بازی را بردیم ولی من باختم....
وحشت دارم........
امیدوارم لیاقت آن "سرخی" را داشته باشد در روزگاری که جوکر ها "قرمز" می درخشند.........